تن آهنی پل عابریخ بسته بود. کارتن خوابم را درگوشهای ازپل پهن کردم و بخشی از آن را روی صورتم کشیدم. از گوشه کارتن یواشکی آدمها را نگاه میکردم. بعضیها باکنجکاوی لحظهای به من نگاه میکردند و میرفتند وعدهای دیگر با دیدنم میترسیدند و تندتر قدم بر میداشتند.
از آن بالا آدمها کوچکتر به نظر میرسیدند اما من هرچه بالاتر میرفتم از تمام آدمهای شهر کوچک وکوچکتر میشدم. با دانههای ریز برف و باران بهروزهای ابری دانشکده حسابداری رفتم. یاد سال اول افتادم، ترم دوم. واحدهای درسی را روی تابلوی اعلانات زده بودند. در هیاهوی تمام بچههایی که میخواستند بهترین انتخاب واحد را داشته باشند، من داشتم به بهترین انتخاب زندگیام میرسیدم. دوستانش «سارا» صدایش میزدند. سرمای دانههای برفی که با شتاب روی گونهام میخورد یادآورسرمای نگاه «سارا» بود. یکی از همکلاسی هایم گفت: «رامین» بدو، تمام کلاسها پر شد.
دلم میخواست سارا به من توجه کند. به هرزحمتی بود همه کلاسهایم را با او برداشتم. غرور سنگینی داشت. با هیچ پسری حرف نمیزد. سرش در درس و کتاب بود. همه استادها از او راضی بودند. او دل به درس داده بود و من دل به او. هم درس میخواندم و هم کار میکردم. سارا ناجی و مربی شنا بود و خانواده خیلی خوب و محترمی داشت. من هم جایگاه اجتماعی خوبی داشتم. روی پای خودم ایستاده بودم و خوب پول درمی آوردم. در آن روزها مادر و خواهرهایم مدام در جستوجوی دختری بودند که با او ازدواج کنم و من زیربار نمیرفتم. درکارخرید و فروش برندهای خارجی بودم. مدام برایش هدیه میخریدم اما او قبول نمیکرد. از این طرف و آن طرف شنیده بودم که دوستانش زیرگوشش میخوانند که من به درد او نمیخورم و نباید من را قبول کند.
اما آنقدر سماجت کردم تا اینکه بالاخره روی خوش نشانم داد. او وقار باشکوهی داشت اما گونههایش از شرم سرخ شده بود وقتی هم نخستین بار بیرون از دانشگاه باهم قرارگذاشتیم همان روزفهمیدم که چهارسال از من بزرگتراست. به سارا گفتم اصلاً برایم اهمیتی ندارد و دلم میخواهد شریک زندگیام باشد. اما وقتی داشتم این حرف را به سارا میگفتم در دل میدانستم که خانوادهام به هیچ عنوان با این موضوع کنار نخواهند آمد و آنها دختری را برای من میپسندند که خودشان انتخاب کرده باشند. بعد ازمدتی سارا به من گفت که عاشقم شده است. دوستانم باور نمیکردند که توانستهام دل او را بهدست بیاورم. چهار سال تحصیل در دانشگاه بسرعت برق و باد گذشت. ساعتهای انتظار، ساعتهای عاشقی، حرفهای تلفنی تا دم صبح، قرارهای یواشکی، آه! روزهای قشنگی که ای کاش تمام نمیشد.
تمام حقوقم را به حساب سارا میریختم، میخواستم از عشق من مطمئن باشد. برای به دست آوردنش به هردری زدم اما نه خانواده او راضی میشد و نه خانواده من؛ بخصوص مادر و خواهرهایم.سارا و من قرار گذاشتیم با خانواده هایمان قهر کنیم و بگوییم اگر به این ازدواج رضایت ندهند دیگرلبخند را به چهره ما نمیبینند. و بالاخره خانوادهها تسلیم خواسته ما شدند. مادرم میگفت 360 سکه برای دختر بزرگتر از تو زیاد است. خانواده سارا هم کوتاه نمیآمدند و میگفتند چون به شغل و شخصیت من زیاد اعتماد ندارند حتی یک سکه کمتر هم باشد قبول نمیکنند. وسرانجام ما با تمامی مشکلات پای سفره عقد نشسته و زیر یک سقف رفتیم.
روزهایی که میتوانست بهترین روزهای زندگی ما باشد با اندوه گذشت. اما عشق ما آن جایی رنگ باخت که سارا برای نخستین بار میهمان خانه ما شد. بیاحترامیهای خانوادهام اشک سارا را در آورد. وقت رفتن هم حلقه ازدواج را از دستان ظریفش بیرون آورد و با صدایی غم گرفته گفت: هرگزهیچ آدمی به خودش اجازه نداده بود که این طورغرور و احساسم را زیرپا له کند. تو برای به دست آوردن من این همه تلاش کردهای اما مادر و خواهرهایت فکر میکنند که من از بیپناهی با تو ازدواج کردهام.
طعنهها و بیاحترامیهای خانوادهام تمامی نداشت. من برای محافظت از عشقمان هر کاری میتوانستم انجام دادم. بارها ازخود بیخود شدم و خودزنی کردم. ای کاش در آن روزها خانوادهام میفهمیدند که گودی چشم هایم و چینهای پیشانیام از آشوب خاکستریای بود که برپهنای زندگیام انداختند. من از آنها چیزی نمیخواستم جز احترام به عشقم، به همسرم.
روشناییهای شهر درمه غلیظ صبحگاهی گم میشد. شهر تازه از خواب بیدار شده بود اما من هنوز به خواب نرفته بودم. راستی من کجا و کارتن خوابی کجا؟
باز یادم آمد. آشوب از همان روزهایی شروع شد که من و سارا به خانه خودمان رفتیم. خانهای که برایش کلی نقشههای رنگی کشیده بودیم. اما فشارهای روحی خانوادهام و بیاعتنایی و بیادبی هایشان نسبت به «سارا»ی من از مدتها پیش مرا به پرتگاه مصرف مواد و مشروبات الکلی کشانده بود. یک سال و نیم از زندگیمان گذشت و صورتی که من در آیینه از خود میدیدم آدم بیارادهای بود که بیحرکت به سختی روی پا ایستاده است. سراپا غرق در عرق بودم و احساس اندوه میکردم.
در لحظههای پرهیاهوی زندگی میدیدم که سارا شغل خوبی را که در یکی از بهترین استخرهای شهر داشت به امید رهایی من رها کرده است. مدام به کمپهای ترک اعتیاد میرفتیم و من در هر بازگشت بیشتر از دفعات قبل در ناآرامیهایم غوطه میخوردم. آرزوهای زیادی داشتیم. قرار نبود من کارتن خواب شوم و سارا تقاضای طلاق بدهد. قرار نبود من، رامین قوی و تحصیلکرده و با پشتکار درگوشهای بینام و نشان زیربارش یکریز برف کم کم جان بدهم. قرار بود با سارای زندگیام با مدرک حسابداری، حساب زندگیمان را داشته باشیم و باهم کارکنیم و روزهای خوش داشته باشیم اما نشد. قرارنبود دوست هایم یک مشت آدم خلافکار شرور و مواد بیاروببر باشند. قرارنبود همه دارو ندارم را ببازم، اما افسوس که هیچ چیز طبق قرارهایمان پیش نرفت.
روزهای آخر، سارا میگفتای کاش با من ازدواج نمیکردی، شاید اگر به خواستگاری یکی از دخترهای مورد پسند مادر و خواهرهایت میرفتی هیچ وقت ازخانه پدری بیرونت نمیکردند. نمیدانم گیج بودم یا درست میشنیدم که سارا میگفت: «با تمام رنگهای سیاهی که به زندگیام زدهای اما بازهم عاشقانه دوستت دارم و میخواهم به زندگی بازگردی.»
صبح میشود. مردم میآیند و میروند. قرارما شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدراست. قراراست رأی نهایی نبودن من و سارا باهم نهایی شود. اما ای کاش….