اما وقتي پدرم با او روبه رو شد او را اصلا آدم مناسبي براي زندگي با من نديد و به سامان گفت من را فراموش کند. او چند بار ديگر هم با پدرم صحبت کرد ولي در نهايت بازهم نتوانست رضايت پدرم را جلب کند. بازهم پنهان از خانواده ام به ارتباطم با سامان ادامه دادم.
در چشم برهم زدني چند سال گذشت و سامان ديگر هيچ وقت حاضر نشد به خواستگاري ام بيايد. چند بار به او گفتم ديگر نمي خواهم با او ارتباطي داشته باشم اما بازهم اصرار مي کرد که اشکالي ندارد تا زمان ازدواج من رابطه مان همين طور حفظ شود.
يک روز با من تماس گرفت و گفت دوست دارد با من به مسافرت برود. من اول از حرفش جا خوردم و گفتم نمي توانم اين پيشنهاد را قبول کنم. ولي بازهم مثل قبل با شگرد مخصوص خودش طوري قانعم کرد که هيچ اتفاق بدي نخواهد افتاد و … مي دانستم اگر به پدرومادرم بگويم که مي خواهم تنها به مسافرت بروم هرگز قبول نخواهند کرد پس منتظر شدم تا فرصت مناسبي به دست بياورم که اين فرصت با مسافرت ناگهاني خانواده ام به شهرستان به دليل فوت يکي از اقوام مان به دست آمد.
از اين که بعد از مدتها کنار سامان بودم خيلي خوشحال بودم. اما اين خوشحالي ديري نپاييد.
چون هنگام عبور از پليس راه يکباره پليس دستور ايست داد اما با کمال ناباوري ديدم که سامان توقف نکرد و با سرعت زياد از آنجا عبور کرد. خيلي وحشت کرده بودم. اما پليس به ما رسيد و او مجبور به توقف شد. در بازرسي از ماشين سامان چند بطري مشروبات الکلي و مقداري مواد مخدر کشف شد.
تازه آن زمان دليل فرار سامان را فهميدم. اين پايان کار نبود و تحقيقات پليس نشان داد سامان مجرمي سابقه دار است که چند سال قبل با سپردن وثيقه از زندان آزاد شده بود. روزهايي که مجبور بودم با پدرم به مجتمع قضايي بعثت بروم را فراموش نمي کنم. با اينکه مدتي از آن روزهاي تلخ مي گذرد اما پاک آبرويم پيش خانواده ام رفت و ديگر نمي توانم در چشمان پدر و مادرم نگاه کنم.