نوعروسی که جهیزیه اش را به فقرا بخشید

این عبارت زیبا و سوال برانگیز، جملات بانوی شهیده ای است که در زیر شکنجه های سخت پهلوی و در بدترین شرایط ممکن ادا شده است، جملاتی که می تواند هر یک از ما را به این فکر بیاندازد که براستی اگر برای ما چنین شرایطی اتفاق می افتاد حاضر بودیم از آنچه داریم دفاع کنیم؟

به گزارش سادس به نقل از قدس آنلاین ، شهیده طیبه واعظی از جمله بانوانی بود که با طلوع خورشید انقلاب اسلامی دل در گرو مکتب امام خمینی بست و همواره در آرزوی شهادت بود تا آنکه در سال ۱۳۵۶ او و همسرش را در زیر شکنجه های دژخیمان پهلوی به شهادت رساندند. سال ۱۳۹۴ این بانوی شهیده به عنوان شهید شاخص عفاف و حجاب برگزیده شده است. در ایام دهه کرامت برگ هایی از زندگانی این شهیده گرانقدر را ورق خواهیم زد تا بیشتر با راه و رسم او آشنا شویم…

زندگینامه

طیبه واعظی دهنوی در سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سن ۷ سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال ۱۳۵۰ طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود.

طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد. به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال ۱۳۵۴ به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در ۳۰ فرودین ۱۳۵۶ پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد.

قرار ملاقات او با برادرشوهرش، توسط ساواک لو رفت. طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه به شهادت می رسند. روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.

خونم باید برای آقای خمینی بریزد

دور حیاط چرخ می زد و شعار می داد: “خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم، خمینی خمینی شاه به قربان تو، مملکت ولیعهد خاک زیر پای تو”.

مدام می گفتم: مادر می آیند تو را می کشند. از این حرف ها نزن. از ساواک ترس داشتیم. یک بار خورد زمین. صورتش خونی شده بود. رفتم جلو. گفتم: خوبت شد، خونت را ریختی روی زمین. گفت: خدا نکند خون من این جا بریزد. خونم باید برای آقای خمینی بریزد. از همان کودکی عشق آقای خمینی را داشت.

مزد قالیبافی شبانه ام برای امام خمینی

مدرسه از خانه ما خیلی دور بود. هفت سالش که شد برای آموزش قرآن و یادگیری دعا و … اقدام کردیم. قرآن را یاد گرفت و قرائتش کامل شد. وضع مالی ما خوب نبود. البته همه روحانیون زیر فشار بودند. پدرش، نماز و روزه استیجاری می خواند. طیبه هم قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای جهیزیه ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم برای آقای خمینی، زیرا می خواهم زمانی که به ایران بازگشت پیش پایش گوسفند قربانی کنم.

جشن عروسی که با مولودی خوانی آغاز شد

جوان های فامیل قصد داشتند برایشان ساز و آواز راه بیاندازند اما همسرش ابراهیم جعفریان گفت: اگر گوش کنید من بخوانم شما نیز دم بگیرید و شروع به خواندن کرد: یا دائم الفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه، صل علی محمد و آل محمد و این چنین زندگی سراسر ساده و بی آلایش خود را آغاز کردند.

نوعروسی که جهیزیه اش را به فقرا بخشید

هنوز چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که طیبه گفت مادرجان می خواهم از جهیزیه ام به خانواده های فقیر ببخشم آیا اجازه می دهی؟ به او گفتم این اموال توست و هرچه بخواهی می توانی انجام دهی. او نیز جهیزیه اش را به فقرا بخشید و همواره با مزد قالی بافی اش برای جوانان جهیزیه تهیه می کرد و یا برای کودکان لوازم التحریر می خرید.

مادرجان دعا کن شهید شوم

بعداز سال ۱۳۵۳ با جدایی گروه مهدیون از سازمان مجاهدین خلق، ابراهیم از طیبه سوال می کند که آیا حاضر است زندگی مخفیانه را آغاز کند که اونیز همراه همسرش شده و زندگی مخفیانه را آغاز می کنند. بعداز مدتی به وسیله واسطه ای مطلع شدم می توام طیبه را درامامزاده ای ببینم، وقتی به آنجا رفتم زنی را دیدم که چادری رنگ و رو رفته به سر دارد و به طرف من می آید، وقتی نزدیکتر شد دیدم طیبه است. نوه ام مهدی را در آغوش گرفتم. تنها حرفی که طیبه به من زد این بود که مادرجان دعا کن شهید شوم.

مرا بِکُشید اما چادرم را برندارید

صاحب خانه اش گفته بود: “طیبه که به خانه ما آمد ، ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود”. به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود:”مرا بکشید ولی چادرم را برندارید”.

دسته‌بندی نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *