قدوم نامبارک

من براي آينده ام هزاران ، نقشه دارم. هرگز دوست ندارم که به مانند دختران ديگر روستايمان، مجبور به يک ازدواج تحميلي شده و تا آخر عمر به پاي شوهر و فرزندانم بسازم و بسوزم…

آخه باباجان، من به چه زبوني بايد بگم که آمادگي ازدواج را ندارم؟ اونم با کسي که اين همه سال برام به مانند يه برادر بوده، آخه شما چرا اينقدر خودخواه و يک دنده هستيد؟ مگه براي يک ازدواج موفّق، نظر دختر شرط نيست؟! آن وقت شما با وجود اين که مي دونيد جوابم منفيه، بازهم با آنها قرار بله برون گذاشتيد؟

سادس: من براي آينده ام هزاران ، نقشه دارم. هرگز دوست ندارم که به مانند دختران ديگر روستايمان، مجبور به يک ازدواج تحميلي شده و تا آخر عمر به پاي شوهر و فرزندانم بسازم و بسوزم. دوست دارم براي خودم درس خوانده وکسي شده و سرانجام روزي رهسپار دانشگاه بشوم.

پدرم يک پک عميقي به قليانش زد و گفت:”اين مزخرفات رو توي همون مدرسه يادت دادند! مي دوني، مقصر من بودم که گذاشتم بري مدرسه و همين چند تا کلاس درس رو بخوني! اگر همون موقع قلم پات رو شکسته بودم، اکنون اينگونه براي من رجز نخونده و حرفاي بيهوده که آب در هاونگ کوبيدن است و هرگز راه به جايي نخواهد برد، نمي زدي.

ببين دختر، خوب گوشاتو باز کن؛ تو چه بخواي و چه نخواي بايد با “پرويز” ازدواج کني. اين جوون، پسرخاله ته و من بيشتر از چشمام بهش اعتماد داشته و يقين دارم که براي تو هيچگاه، هيچکس بهتر از او پيدا نخواهد شد!

بايد خدا رو شکر کني که با اين همه ثروت، اونقدر مردونگي داشته که براي ازدواج با تو پا پيش گذاشته! وگرنه براي هميشه بايد وردل ننت مي موندي!”

جملات آخر پدر، حسابي حالم را خراب کرد. مخصوصا هنگامي که براي تحقير کردن من، پس از اتمام سخنانش، خنده اي بسيار تمسّخر آميز بر چهره اش نقش بست.

بنابراين علي رغم اشارات چشم و ابروي مادر که به نوعي مرا به سکوت وا مي داشت، نتوانستم سخنان زهر آگين پدر را تحمّل کرده و گفتم: “هرکس خودش بايد براي آينده زندگيش تصميم بگيره و هيچگاه ثروت نمي تونه ملاک برتري انسان ها نسبت به ديگران باشه و …”

هنوز حرفهايم به ساحل پايان نرسيده بود که سيلي محکم پدر برصورتم نشست. به ناگاه طعم شور خون را در دهانم حس کرده و مادر با هول و ولا به سمتم آمد و در حالي که مرا کشان کشان به سمت اتاق ديگري مي برد، گفت: “اين همه چشم سفيد نباش، دختر! با پدرت کل کل نکن. مطمئن باش هيچگاه، هيچ پدر و مادري بد بچّه هاشون رو نمي خوان!”

خواهر بزرگترم به سمت من آمده و با دستمال، خون گوشه لبم را پاک کرده و به مادرم گفت: “آره واقعا، هيچ پدر و مادري بد بچّه هاشون رو نمي خوان! همانگونه که هيچگاه بد منو نمي خواستيد که مجبورم کرديد با يه فرد مفنگي و معتاد ازدواج کنم تا آقا به جرم حمل مواد بيفته زندان و من نيز به اجبار طلاق گرفته و با دو تا بچّه، دست از پا درازتر، برگردم خونه پدرم و هر خفت و خواري را به جان دل خريده و تحمّل کنم؟”

مادر که در خودخواهي دست کمي از پدر نداشت، با تندي در جواب خواهرم گفت:” تو ديگه بس کن! اگه بابات حرفاتو بشنوه سياه و کبودت مي کنه. بعدش هم، تو خودت عرضه نداشتي که شوهرت رو از اون وضع نجات بدي و کاري کني که ديگه از مواد استفاده نکنه. حالا هم خدا رو شکر کن که بابات خرج خودت و بچّه هات رو ميده و گرنه مجبور بودي يا بري گدايي يا با پيرمرداي بزرگتر از پدرت ازدواج کني!”

مادر اينها را گفت و رفت.خواهرم سرم را روي شانه اش گذاشت و گفت: “نترس، کار به همون جا هم مي رسه. امروز، فرداست که بابا مجبورم کنه با يکي از همون پيرمرداي عليل و زن مرده ازدواج کنم.” بغض سنگيني گلويم را مي فشرد، خود را در آغوش خواهرم انداخته و زار زار شروع به گريستن کردم.

سرانجام به اجبار و با دنيايي از غم و اندوه به عقد پرويز درآمدم، امّا هنوز يک ماه از نامزدي مان نگذشته بود که او بر اثر يک سانحه دلخراش رانندگي فوت کرده و براي هميشه من را در خزان نامهربان روزگار تنها گذاشت.

مرگ پرويز آغاز بدبختي هايم بود. همه اهل فاميل حتّي اعضاي خانواده ام، تنها قدم شوم مرا علّت مرگ او مي دانستند. شايد باورتان نشود اما روز خاکسپاري پرويز آنقدر از پدر و مادر خودم و خانواده پرويز کتک خوردم که از حال رفتم.

آنها مي گفتند که چون من با نارضايتي پاي سفره عقد نشسته و پرويز را نفرين کرده ام، چنين سرنوشتي برايش رقم خورده و فوت کرده است. پس از مرگ او به تمامي روزگارم سياه اندر سياه شد و اطرافيانم هيچگاه نمي گذاشتند که آب خوش از گلويم پايين برود.

حق نداشتم پايم را يک قدم از خانه بيرون بگذارم. اگر تلفن خانه زنگ مي زد و من جواب مي دادم، پدر و برادرانم قشقرقي به پا مي کردند که آن سرش ناپيدا بود و با نيش و کنايه به من مي گفتند: “لابد به يکي چراغ سبز نشون دادي و منتظر تماسش هستي!” اگر روسري يا پيراهني به غير از رنگ مشکي مي پوشيدم، بدترين تهمت ها از طرف مادرم به سويم سرازير مي شد.

او مي گفت:” تو، سرخوري! همين که عروس خانواده خواهرم شدي، با قدم نحست اون بدبخت رو فرستادي سينه قبرستون! حالا هم از خوشحاليت لباساي رنگي مي پوشي!”

آري، اين وضع و حال ناگوار من، در خانه بود. حرفها و حديث ها و شايعاتي که سرزبان مردم روستا و دوست و فاميل و آشنا بود، هميشه ايّام به سختي دلم را مي سوزاند. يکسال از فوت پرويز مي گذشت و من همچنان، همه اين رفتارها را در بستر صبر يکي پس از ديگري به اميد بهتر شدن اوضاع تحمّل مي کردم.

امّا وقتي ديدم هر چه مي گذرد وضع بدتر از گذشته مي شود، ديگر طاقت نياوردم و در حالي که فقط هيجده بهار از زندگي خود را به تاراج پاييز سپرده بودم، بزرگترين اشتباه زندگي ام را مرتکب شده و از خانه فرار کردم!

مقصدم تهران بود. سال ها پيش، يکي دو بار به همراه خانواده ام براي ديدن اقواممان به تهران رفته بوديم و من هميشه دلم مي خواست که اي کاش مي توانستيم در چنين شهر بزرگي که آدم در آن همچون قطره ايي در دريا گم مي شود، زندگي کنيم.

من آنقدر خام و خوش خيال بودم که تصوّر مي کردم که به محض ورودم به تهران، مي توانم کاري براي خودم يافته و شروع به درس خواندن بکنم، امّا غافل از آن بودم که….؟!

حاضرم شرط ببندم که از خونه فرار کرده و يه دختر نجيب شهرستاني هستي که از گيردادن هاي پدر و مادرش به ستون اومده و عطاي زندگي توي خونه رو به لقايش بخشيده و زده اي به چاک! حدسم درسته، خانم کوچولو؟!

در حالي که داشتم دست هايم را در دستشويي مي شستم از توي آينه، نگاهي به پشت سرم انداخته و دريافتم که زن ميانسالي که سرگرم آرايش کردن خود بود، داشت اين حرف ها را خطاب به من مي زد.

بسيار ترسيده و لرزه بر اندامم افتاده بود که ناگهان آن زن خنده اي بلند سرداد و گفت: “از چي مي ترسي، دخترجون؟! من که هيولا نيستم!فقط خواستم بهت بگم که بايد حواست رو جمع کرده و خيلي مواظب باشي! هوا ديگه کم کم داره تاريک مي شه، جايي داري بري؟

من که مونده بودم که شب را بايد در کجا به سر ببرم چاره اي جز پناه بردن به آن زن ميانسال که بعدها خودش رو سيمين معرفي کرد، نداشتم.

شب را در خانه سهيلا بسر بردم. سهيلا مي گفت که چندسالي است که از همسرش جدا شده و به تنهايي کار کرده و امورات زندگي خود را اداره مي کند. او به من پيشنهاد کرد که درصورت تمايل مي توانم همکار اوشده و با او کار کنم.

من نيز چشم بسته پيشنهاد سهيلا را پذيرفته و با او مشغول به کار شدم. در ابتدا چندان در چند و چون روند کارمان قرار نداشته و تنها مي دانستم که سهيلا نماينده و امانتدار يک شرکت تجاري است و او بسته هاي ارسالي آن شرکت را به دست صاحبانشان مي رساند.

سهيلا مي گفت چون اين بسته هاي بسيار داراي اهميبت بوده و از ارزش بالايي بر خودار هستند، هميشه ايّام بايد در حفظ و نگهداري آنها کوشا بوده و به دليل رقابت شديد در عرصه توليدات تجاري، چندان ديگران را در جريان اموري کاريمان قرار ندهيم.

من هيچ از حقيقت و باطن کاري که انجام مي دادم، با خبر نبودم تا اين که پس از مدّتي با باز کردن يکي از آن بسته ها، دريافتم که محتواي بسته ها چيزي جز مواد نيست و من ناباورانه در باتلاق قاچاق مواد مخدّر فرو رفته ام. هنگامي که به دليل انجام اين کار به سهيلا اعتراض کردم ، با تندي به من گفت:” بايد خيلي هم شکر گذار خدا باشي که دستت را گرفته و با دادن کار و سر پناهي، به تو در اين شهر غريب کمک کردم و گرنه الان معلوم نبود که بايد در کدام گوشه شهر پرسه زده ودست گدايي به ستم چه کسي دراز مي کردي!

من که دريافته بودم که ناخواسته ديگر نه راه پس و نه راه پيش داشته و ناجوانمردانه صيد اعمال پليد سهيلا شده و هيچ راه بازگشتي نيز براي رفتن به سوي خانواده ام ندارم، به ناچار همچنان به همکاري خود با سهيلا ادامه دادم.

با گذشت ايّام، روز به روز افسرده تر از گذشته مي شدم تا اين که باز هم به پيشنهاد سهيلا و به قول او براي رهايي از غم وغصّه هاي ناپايان زندگاني، شروع به مصرف شيشه کرده و پس از آن نيز با يکي از دوستان صميمي سهيلا ، به نام مهران، به بهانه ازدواج دوست شده و ديگر بيشتر اوقات خود را با او مي گذراندم.

تا هنگامي که فهميدم مهران با دختران ديگري چون من نيز ارتباط داشته و تنها من را بازيچه هوس هاي شوم خود کرده وهيچگاه قصد ازدواج با من را نداشته و تمام وعده هايش دروغي بيش نيست و براي هميشه به رابطه خود با او، پايان دادم.

مهران چند باري از من خواست که به مانند گذشته هنوز نيز با او ارتباط داشته باشم، ولي من نپذيرفتم تا اينکه دريافتم فيلم نابهنجار ارتباطم با مهران، درسطح فضاي مجازي پخش شده است .

با وجودي سراسر از خشم و انتقام به سراغ مهران رفته و هزاران فحش و ناسزا را روانه اش کردم، ولي مهران پيوسته، راست يا دروغ، قسم مي خورد که کار او نبوده و به احتمال زياد يکي از دوستانش که به دليل تقسيم ناعادلانه پول فروش حاصل از مواد مخدّر از او کينه به دل داشته است، دست به چنين کاري زده است.

از او انکار و از من اصرار که کار خودش بوده است، تا اين که بر اثر اصابت مشت سهمگين مهران بر روي سرم، ديگر چيزي نفهميده و بيهوش شده و وقتي که پس از ساعاتي به هوش آمدم، دريافتم که ديگر از مهران خبري نيست.

ديوانه وار به سوي خانه سهيلا رفتم ولي سهيلا نيز در خانه نبود و گوشي همراهش را هم پاسخ نمي داد.

من چند روزي همچنان از مهران و سهيلا بي خبر بودم تا اين که روزي غافلگيرانه توسط پليس شناسايي و دستگير شده و آنگاه دريافتم که محمود، يکي از برادرانم، که از مدتّ ها پيش به خون من تشنه و در جستجويم بود، با پخش شدن فيلم مستهجن ارتباط نامشروع من و مهران در فضاي مجازي، سرانجام توانسته بود با جستجو بي وقفه و تلاش هاي بسيار، مخفيگاه سهيلا را پيدا کرده و با تهديد او،آدرس سکونت مهران را گرفته و به سراغ او رفته و در يک درگيري وحشتناک مهران را با ضربات بي رحمانه چاقو، به قتل رسانده است.

ديري نگذشت که سرانجام سهيلا هم که قصد خروج غير قانوني از کشور را داشت، در لب مرز شناسايي و دستگير و برادرم محمود نيز پس از دستگيري، به جرم قتل وعدم رضايت خانواده مهران قصاص شد و من بخت برگشته نيز، هنوز به دليل حمل و فروش مواد مخدّر، در زندان بوده و مدّت محکوميّت خود را گذرانده و همچنان در حسرت درک نامطلوب والدينم، که ديگر هر دو مدّتهاست که چهره درنقاب خاک گشوده اند ،نسبت به سرنوشت فرزندان خود، سوخته و برآرزوهاي برباد رفته خود مي گريم.

نظر کارشناس روانشناسي، مشاوره و مدد کاري اجتماعي:

يکي از پديده‌هايي که در جامعه متاسفانه شاهد آن هستيم در برخي نقاط کشور ديدگاه سنتي در مورد ازدواج است که، خانواده‌ها را با آسيب‌هايي جدي و گاه جبران ناپذير مواجه مي‌کند. در بسياري از قتل‌هاي خانوادگي و بسياري از بزهکاري‌ها مي‌توان ردپاي ازدواج اجباري و نبود انتخاب آگاهانه و در عين حال آزادانه را مشاهده کرد.

ازدواج‌هاي اجباري نشان از وضعيت بسته خانواده دارد چرا که در اين خانواده‌ها اغلب بين افراد روابط عميق عاطفي حاکم نيست و به بيان ديگر قدرت در خانواده به درستي توزيع نشده است و يک نفر به تنهايي در تعيين سرنوشت ديگران دخالت كرده و براي ديگر اعضا تصميم‌گيري مي‌کند.

از ديگر ويژگي‌هاي اين خانواده‌ها مي‌توان به اين نکته اشاره کرد که يک نوع فضاي توام با جبر در آنها حاکم است و اعضا از آزادي‌هاي حداقلي و نسبي نيز برخوردار نيستند و هيچ‌گونه مشارکتي براي فعاليت‌ها وجود ندارد و در نتيجه فرزندان چون نمي‌توانند نيازهاي معنوي‌شان را تامين کنند به سرعت در معرض آسيب قرار مي‌گيرند.

در بررسي موارد فرار از خانه مي‌توان دو علت اساسي را بيان کرد؛ نخست فرزنداني که به تصور ايجاد يک زندگي بهتر از خانواده و خانه مي‌گريزند و به نوعي خود را رها مي‌کنند اما هيچ‌گاه اين واقعيت را که از يک وضعيت بد دچار يک وضعيت به مراتب بدتر مي‌شوند براي خود متصور نيستند و به دليل اينکه فشار زيادي را حس مي‌کنند فقط مي‌خواهند شرايط را تغيير دهند.

اغلب اين افراد هيچ برنامه خاصي براي بعد از فرار خود ندارند اما علت دوم را مي‌توان به نوعي اعتراض به وضعيت موجود دانست.

افرادي که با اين تفکر از خانه فرار مي‌کنند، مي‌دانند که عاقبت مطلوبي در انتظارشان نيست اما چون مي‌خواهند به نوعي خانواده و والدين خود را تنبيه کنند دست به اين اقدام مي‌زنند. متاسفانه اکثر دختران فراري که اغلب نيز شهرستاني هستند به عامل نخست براي فرار از خانه استناد مي‌کنند و مي‌خواهند خود را از شرايط بد موجود رها کنند.اما به خاطر اين که شناخت کافي از محيط جديد ندارند و از تجربه کافي براي حضور در کلانشهرها برخوردار نيستند از عواقب عمل خود غافل هستند. آنها چون در فرهنگي رشد کرده‌اند که فرهنگي روان و ساده است و اغواگري و فريبکاري به ندرت وجود دارد همين فرهنگ در ذهن خود را براي محيط جديد نيز تصور مي‌کنند حال آن که اين دو فرهنگ با يکديگر کاملا در تضاد هستند.

بعد از خروج از خانه عنصر اعتماد چيزي است که به سرعت در دختر فراري ريشه مي‌کند و اولين فردي را که به او ابراز احساسات کند منجي خود مي‌داند و به همين سرعت در دام صيادان گرفتار مي‌شود. اما بعد از اعتماد وقتي که از دختر فراري سوء استفاده مي‌شود قدرت ريسک پذيري وي نيز افزايش مي‌يابد و به تدريج به مرحله‌اي مي‌رسد که چيزي براي از دست دادن ندارد و به همين دليل از هيچ اقدامي فروگذار نمي‌کند.

با بررسي ماجراي فرار دختران مي‌توان به اين نتيجه رسيد که وجود آزادي‌هاي معقول، بها دادن به فرزندان، القاي اعتماد به نفس و ارزش قائل شدن براي آنها و دانستن اينکه رفتار والدين نقش پررنگ و اساسي در آينده فرزندان دارد.

سرنوشت تلخ دختران که به خاطر گريز از ازدواج اجباري مبادرت به فرار از خانه کرده‌اند گوشزد و نهيبي به ديگر خانواده‌ها است تا در مسائل اساسي زندگي از جمله مسئله ازدواج هيچ‌گاه فرزندانشان را تحت فشار قرار ندهند و آنان را به ازدواج‌هاي اجباري وادار نکنند.

نويسنده:”سيد مجتبي ميري هزاوه”خبرنگار اداره اطّلاع رساني معاونت اجتماعي استان مرکزي

دسته‌بندی نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *