به گزارش سادس به نقل از جام جم، یک زندگی خوب، والدین دلسوز، خانواده سالم، کودکی در رفاه، نوجوانی بیدردسر، جوانی پر از شور و هیجان و سرگشتگی. همه اینها سهم من از زندگی بود.همه چیز در زندگی سر جای خودش بود تا اینکه ازدواج کردم.
مشکلات زندگی اکثر افراد زمانی پیش میآید که دوستان ناباب دارند یا همسرشان مرد بد و معتاد یا نادرستی است، ولی مشکلات من از جایی شروع شد که با یک مرد بسیار خوب و سر به زیر ازدواج کردم.
22 ساله بودم که با سپهر آشنا شدم. او یکی از پسرهای سر به زیر و درسخوان دانشگاه بود. از ترم اول کم و بیش او را در دانشگاه دیده بودم و چیزهایی از او شنیده بودم، ولی به دلیل اینکه رشتههایمان با هم فرق داشت زیاد همدیگر را نمیدیدیم. او روانشناسی میخواند و من هم حسابداری.
دورادور همدیگر را میشناختیم تا اینکه یک روز سپهر وارد کلاس شد و از استاد خواست بهعنوان مهمان بنشیند. استاد پذیرفت و او هم از همان روز مهمان کلاس ما شد.
کمکم در کلاسهای دیگری که من حضور داشتم هم خودش را مهمان کرد و بعد از کلاس میآمد و هرطور شده با من حرف میزد. از رفتارش مشخص بود که پسر بااصالتی است. من هم از او خوشم میآمد.
این رفتار او یکماه بیشتر ادامه نداشت، زیرا بعد از آن از من اجازه خواست با پدر و مادرش بهصورت رسمی به خواستگاری بیایند. من هم که قند در دلم آب میشد خیلی زود قبول کردم و موضوع را به خانواده اطلاع دادم.
آنها آمدند و رفتند و خانوادهها از هم خوششان آمد. پدر تحقیقات خود را انجام داد و فهمید آنها خانواده خیلی خوبی هستند و نامزدی و بعد از آن عروسی. همه این اتفاقات در مدت شش ماه انجام شد. خودمان هم نمیدانستیم چرا آنقدر عجله میکنیم، ولی این کار را کردیم.
زندگی با سپهر از آنچه فکر میکردم بهتر بود. روزها برای مشاوره به دفتر میرفت و شبها بدون آنکه حتی ذرهای خسته باشد، برمیگشت. همه چیز عالی بود و او روز به روز جای خودش را در قلبم بیشتر باز میکرد. گاهی هم از مشاورههایی که انجام میداد یا مشکلاتی که مردم داشتند برایم حرف میزد تا کمی خودش را خالی کند.
یک روز برعکس همیشه با ناراحتی وارد خانه شد. اول ترسیدم و فکر کردم برایش اتفاقی افتاده است، ولی او به من این اطمینان را داد که چیزی نشده است. ولی مشکل اصلیاش را نگفت. از ناراحتیاش ناراحت بودم و نمیتوانستم او را در این وضعیت ببینم.
بیشتر از قبل از او سوال کردم تا اینکه گفت علی معتاد به مواد مخدر شده است. علی یکی از نزدیکترین دوستان سپهر بود و این موضوع من را هم شوکه کرد چه برسد به سپهر.
سپهر آن شب تا صبح فکر کرد و راه رفت. صبح که بیدار شدم دیدم او هنوز بیدار است. سعی کردم زیاد پاپیچ نشوم و بگذارم راحت فکر کند. سر میز صبحانه بود که گفت به هر طریقی که شده نجاتش میدهم.
روزها گذشت و سپهر همچنان درگیر علی بود. البته کمی رفتارش در خانه عوض شده بود که من همه را به حساب ناراحتی و درگیریهای علی میگذاشتم و زیاد او را متهم به بیتوجهی به خانواده نمیکردم.
اما این رفتارهای بد و بیتوجهی روز به روز بیشتر میشد. سپهر بیشتر وقتش را بیرون از خانه میگذراند. زمانی که در خانه بود ابتدا حالش خوب بود، ولی ناگهان بیتابی میکرد و به بیرون از خانه میرفت و بعد که برمیگشت دوباره خوب بود. میگفت که نگران علی شده و رفته که به او سر بزند.
اما من شک کرده بودم. نمیتوانستم رفتارهای غیرطبیعیاش را نادیده بگیرم. جیبهای لباسش را گشتم و چیزهایی پیدا کردم که تمام دنیا را بر سرم خراب کرد.
سپهر معتاد شده بود. اعتیاد شوهرم، همان حقیقتی بود که ماهها نادیدهاش میگرفتم و نمیخواستم باور کنم. میخواست دوستش را از چاله دربیاورد، ولی خودش هم در چاه افتاد. ولی دیگر تصمیم خود را گرفتم. حالا این من بودم که باید به او کمک میکردم. او مرد من بود و گوشهای از راه زندگیاش را اشتباه رفته بود.
اولین کار آن بود که به سپهر بگویم میدانم که معتاد شده است و گفتم. ابتدا همه چیز را انکار کرد، ولی زمانی که گفتم آزمایش بدهد از کوره در رفت و داد و هوار راه انداخت. انگار که در حال خودش نبود.
هرچه من بیشتر عقبنشینی میکردم، او بیشتر حمله میکرد. به طرفم آمد تا من را بزند که در یک حرکت غیرارادی شکلاتخوری روی میز را برداشتم و به طرفش پرت کردم. انگار همه چیز آهسته شده بود. شکلاتها در میان زمین و هوا معلق بود. حتی احتمال هم نمیدادم که هدف فرود آمدنش وسط پیشانی سپهر عزیزم باشد؛ ولی بود.
سپهر در جا جان خود را از دست داد. بعد از آن همهچیز از حالت آهسته به حالت تند اتفاق میافتاد. من به سپهر زل زده بودم که همسایهها پشت در آمدند. پلیس آمد. خانوادهها آمدند. همه در خانه جمع شدند. کارآگاه از من سوال میپرسید و من همچنان به سپهر زل زده بودم و فکر میکردم که آیا تا آخر عمر دیگر او را نخواهم دید؟