خون بازي 2 – سفال خونی

تو کوچه بازي مي کرديم. عروسک هايم را براي خاله بازي پيش نرگس و مرضيه برده بودم، هوا داشت تاريک مي شد و ما هم وسايل خاله را دم در خونه پهن کرده بوديم. که صداي داد و فرياد مامان و بابام بلند شد. خونه خالم کنار ما بود که سريع اونا خودشون رو به خونه ما رسوندند. بابام داد و فرياد مي کرد و مادرم رو زده بود… از سر و لباس و گريه هاش مي شد فهميد.بابام داد و فرياد مي کرد وبه “مادرم” مي گفت: «تو غلط کردي منو معرفي کردي.

مي دوني تو اين مدت تو کمپ چي کشيدم؟»شوهر خالم جلوشو گرفته بود.

  گريه هاي مادرم نمي گذاشت که درست حرف بزنه. مادرم با حق حقي که مي کرد، گفت: « من به خاطر خودت اين کار رو کردم،ببين سه تا بچه قد و نيم قد داري. به خاطر اين لعنتي، کار درست و حسابي نداري، شکم اينها رو کي مي خواد سير کنه؟ همش تو عالم هپروتي. » عصبانيت پدرم بدتر شد وخواست به مادرم حمله ور بشه. خالم علي رو بغل کرد و نسرين رو کشون کشون با مادرم از خونه بيرون برد. من دم در خونه بودم ، صداي گريه مادرم طوري بود که پيش دوستام خجالت کشيدم. “خالم” به من گفت: « شيرين جان وسايلت رو جمع کن بيا خونه ما. »پدرم ما رو نگاه مي کرد و حواسش اصلاً به حرف هاي شوهر خالم نبود. تو دست بابام همون وسايل هميشگي رو ديدم که داشت به شوهر خالم نشون مي داد و مي گفت: « من از لج اين هم که شده ترک بکن نيستم. هر غلطي که مي خواد بکنه.»

تو حياط خونمون يه کوزه سفالي بود. شوهر خالم خواست به بابام کمي آب بده ، بابام با بي حوصلگي و عصبانيت کوزه رو هل داد و کوزه شکست . ليوان تو دست شوهر خالم مونده بود و هاج و واج به بابام نگاه کرد. نصيحت هاي شوهر خالم داشت بابام رو عصباني مي کرد که خالم اومد و شوهرش رو از خونه بيرون برد. وسايلم رو جمع کردم و تو خونه گذاشتم. خواستم از خونه بيرون بيام که بابام نگذاشت. داشت با يه لوله شيشه اي که فندک زيرش مي گرفت چيزي مي کشيد. خيلي عصباني بود. من نمي دونستم چي کار کنم ، زدم زير گريه . اونقدر گريه کردم که ديگه اشک از چشام نمي اومد . بابام انگاري منو نمي ديد. رفتم جلوش تا دلش مثل هميشه بسوزه و بگه برو خونه خاله .با اون شيشه اي که دست اش بود، محکم به صورتم زد که داد من بيشتر شد و صورتم سوخت. نفهميدم بابام چرا اينطوري شد. تا حالا اين طور عصباني نبود. اصلاً نمي فهميدم چي مي گفت. مثل يه خواب وحشتناک بود  هرچي که دم دستش بود با عصبانيت و کلافگي تمام به سمت من پرت مي کرد. سفال رو هم محکم تر از همه به سمت من پرت کرد.گريه هام بند اومد.

حوالي ظهر فردا بود که مادرم خونه اومد و ديد بابام تو حياط خوابيده. آفتاب بيشتر از هميشه داغ بود.”مادرم” با عصبانيت به بابام که کنار من خوابيده بود ، گفت: « چرا بچه رو نذاشتي بياد؟ چرا تو حياط خوابيديد و اين موکت چيه روش انداختي؟»”بابام” که حالش بهتر شده بود، گفت: « بچه تو حياط خوابيد و من هم کنارش. گفتم سرما نخوره اين موکت رو روش انداختم.» مادرم خواست من رو به اتاق ببره و موکت رو از روم برداشت. سفال شکسته شده کوچکي رو ديد که خوني کنار من افتاده و سرم رو خون برداشته بود . من ، بي جان، از ديشب روي زمين افتاده بودم. نمي دونستم مردم؟!

                                                                                         سرگرد حسين بشيري… رئيس دايره هنري معاونت اجتماعي ناجا

دسته‌بندی نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *