شانس آوردم دختر كوچولويم هيچ آسيبي نديد. بعد از مرگ شوهرم ، روزگارم سياه شد.
هرروز كه مي گذشت وضع ما بدتر و بدتر مي شد. دخترم را به سختي راهي مدرسه كردم.
هوش و استعداد خوبي داشت ، اما تا سيكل بيشتر نتوانست ادامه تحصيل بدهد.
پنج سال قبل به طور اتفاقي بامردي جوان آشنا شدم. به عنوان مسافر سوار خودرويش شدم.
آن روز مرا به دكتر برد ، ادعا مي كرد قصد كمك دارد . با محبت هايش، من دل شكسته را خام كرد .
مي گفت همسرش بيمار است و از اين چرت پرت ها .
با اصرار او به عقد موقتش در آمدم. قرار بود تكيه گاهم باشد. در اين ازدواج مخفيانه باردار شدم.
او خودش را كنار كشيد. تازه فهميدم در مورد همسرش دروغ گفته است.
مي گفت بچه را سقط كن. زير بار نرفتم. نمي خواستم اين گناه بزرگ را به گردن بگيرم.
دختر كوچولويم را سالم به دنيا آوردم. او بچه اي شيرين زبان و كاكل زري است.
افسوس مخارج اين طفل معصوم در زندگي ام قوز بالا قوز شده و پدرش هيج مسئوليتي در قبال او قبول نمي كند.
مانده ام چه كار كنم. زير بار سنگين هزينه هاي زندگي و كرايه خانه كمرم شكسته و احساس مي كنم تحقير شده ام.
گاهي گرسنگي دختر كوچولويم را مي بينم و صبر و طاقتش را حس مي كنم و ذره ذره آب مي شوم.
اين بچه گناهي نكرده است. من مقصرم ، من كه با اين همه مشكلات فريب خوردم و طعمه هوس هاي كثيف يك فرد شياد شدم.