به گزارش سادس به نقل از پايگاه خبري پليس، طبيعت قاعده مند است و چارچوب مشخصي دارد. شايد بتوانيم بگوئيم حيوانات از عقل معاش برخوردادند.
بر اساس فطرت و غريزه خود زندگي مي كنند ، نه به جايي آسيب مي رسانند، نه خيانتكارند و نه ظلم مي كنند.
به نظر مي رسد حيوانات در خارج از قاعده غريزي زندگي خود نيز به خوبي ايفاي نقش مي كنند.
فيل با آن جثه قوي ياد مي گيرد فوتبال بازي كند و شير با آن روحيه درندگي از حلقه آتش مي پرد و هماهنگ با موسيقي ،حركات موزون دارد .
متاسفانه تنها موجود زنده اي كه معادله طبيعت را به خاطر منفعت هاي خود به هم مي زند انسان است.
واي به حال گروهي از اين موجودات زياده خواه و مغرور كه اسير هوي نفس مي شوند و آن گاه از هيچ كاري هرچند زشت و ناپسند ابايي ندارند.
البته آدمي امانت داراست و عنوان خليفه الهي را مايه افتخار خود مي داند و مي تواند مقامي بالاتر از فرشته ها داشته باشد.
انسان هاي وارسته زيادي به اين مرتبه از جايگاه خود دست يافته اند و عالي مقام شده اند. اما افسوس گروهي به راحتي به طبيعت آسيب مي رسانند.
شدت و حدت اين آسيب ها ممكن است فراز و نشيب داشته باشد. اما آسيب در هر سطح و اندازه اي كه باشد آسيب است و مثل جرقه اي مي تواند يك خرمن بزرگ و جنگلي بي انتها را بسوزاند و به تلي از خاكستر تبديل كند.
بسياري از اين جرقه هاي آسيب زا ازناآگاهي مهارت هاي زندگي در كانون خانواده شعله مي كشند و آثار شوم آن دامنه وسيعي را به آتش مي كشاند.
به عنوان نمونه مي توان به داستان زندگي آقاي همسايه اشاره كرد. يك مقايسه بي جا ، او را در پرتگاه نااميدي قرارمي دهد وتا لبه سقوط پيش مي برد.
نادر 25 سال دارد. اهل يكي از شهرهاي غربي كشور است. پدر بازنشسته اي دارد و مادرش خانه دار است.
آقايس همسايه از دوران كودكي ، حساس و زود رنج بود. شايد مقايسه هاي بي جاي او با پسر خاله هايش و سركوفت هاي پدر و مادر سبب شد احساس حقارت در وجودش شكل بگيرد .
پسر جوان هميشه دنبا فرصتي مي گشت خودش را به ديگران و به خصوص خانواده ثابت كند. ولي هر چه تلاش مي كرد كمتر نتيجه مي گرفت. نمي توانست خواسته هاي جور واجور خانواده را برآورده سازد .
از خانه فرار كردم:
آقاي همسايه در بيان قصه تلخ زندگي اش گفت: به دانشگاه رفتم ، مدرك گرفتم . اما پدر و مادرم راضي نشدند.
مي گفتند بايد بيشتر تلاش كني ؛يك لحظه آرامش نداشتم. كار خوبي هم نتوانستم جفت و جور كنم.
در شركت پسر خاله ام استخدام شد. با پول پدرش دكان و دستگاهي راه انداخته بود و او را آقاي مدير صدا مي زدند.
از وقتي آنجا كار مي كردم احساس حقارت روز به روز در وجودم بيشتر و بيشتر مي شد. حالا ديگر من هم خودم را با پسر خاله ام مقايسه مي كردم.
چرا او بايد با پول پدرش براي من دك و پز بفروشد و من … ؟ .
اين مسئله عذابم مي داد . از طرفي خانواده ام با حرف هاي شان روي مخ من راه مي رفتند. خاطر خواه دختر خانمي شده بودم.
پدرم مي گفت بايد يك زن پولدار بگيري و خودت را بالا بكشي. ديگر از اين حرف ها حالم به هم مي خورد. از خانه فرار كردم.
آقاي همسايه افزود: به مشهد آمدم. چند روزي گوشي تلفن همراهم را خاموش كردم. هيچ كس خبر نداشت كجا هستم و چه كار مي كنم.
دلم براي مادرم تنگ شده بود. به خانه مان زنگ زدم. توپ شان پر بود. پشت تلفن با هم جر و بحث مي كرديم.
گوشي را كه قطع كردم تصميم احمقانه اي گرفتم. مي خواستم خودم را بكشم. شانس آوردم . زود مرا به بيمارستان رساندند.
نادر گفت: زندگي را دوست دارم ،نمي خواهم بميرم. ولي دلم مي خواهد آن طوري زندگي كنم كه هستم نه آن چيزي باشم كه نيستم.
امروز از كلانتري 29 مشهدبه مركز مشاوره پليس معرفي شده ام. صحبت هاي خانم مشاور به من آرامش داد و حالم خيلي خوب شد.
قرار گذاشتيم در شهرخودمان همراه پدر و مادرم به مشاوره برويم.